دبستان پسرانه سادات
دبستان پسرانه سادات
داستان :ضرب المثل کشک چی ؟ پشم چی ؟
داستان :ضرب المثل کشک چی ؟ پشم چی ؟
دبستان پسرانه سادات
 
 
کشک چی ؟ پشم چی ؟
 
روزی بود . روزگاری بود . گوسفند داری بودکه خیلی خسیس بود و  برای چراندن گوسفندانش حاضر نبود که به چوپان پول بدهد . او هر روز صبح ، گوسفندانش را از آغل بیرون می آورد و برای چریدن به صحرا می برد .
هر چه دیگران به او می گفتندکه چوپانی استخدام کن و خودت به کار های دیگر برس ، قبول نمی کرد و می گفت :« خودم بهتر از هر چوپانی می توانم مواظب گوسفند هایم باشم ».
یک روز که با گوسفند هایش به صحرا رفته بود . هوا ابری شد ؛ ناگهان باد شدیدی وزید و باران تندی بارید و سیل راه افتاد . گلّه دار نمی دانست چه کند ،گوسفند ها هر کدام به طرفی رفتند و خود او هم از ترس سیل ، به روی شاخه های درختی رفت.
بالای درخت سر به آسمان بلند کرد و گفت :
«خدایا من و گوسفندانم را از این باد و  باران نجات بده ، نذر می کنم که نصف گوسفند هایم را به فقرا و بیچارگان بدهم ».
هوا ،  هوای بهاری بود . چند لحظه گذشت ،کم کم از شدت باد و باران کاسته شد .

 
گلّه دار همان طور که بالای درخت نشسته بود گفت : «خدایا خودت می دانی که فقیر بیچاره ها بلد نیستند از گوسفند ها مراقبت کنند .
من آن ها را خودم نگه می دارم و در عوض هر چه پشم و کشک از گوسفند ها  به دست آمد ، در راه تو به فقرا  می دهم».
هوا داشت بهتر می شد و گلّه دار از این که چنان نذر بزرگی کرده ، پشیمان بود .او ، این بار رو به سوی آسمان کرد و گفت : «خدایا ، آدم فقیر و بیچاره پشم به چه دردش می خورد ؟
بیچاره آه ندارد با ناله سودا کند . همان بهتر که کشک به فقرا بدهم تا شکمی از عزا در آورند».
هوا دوباره آفتابی شد که گلّه دار از درخت پایین آمد .
گوسفند های پراکنده اش را جمع کردو تصمیم گرفت به خانه اش برگردد .
این بار سرش را هم رو به آسمان بلند نکرد . با خود گفت : فقیر بیچاره ها کشک را می خواهند چه کنند . آن ها که نان ندارند . اگر نان داشتند ، می توانستند نان و کشک بخورند ؛ امّا وقتی نان برای خوردن ندارند ، کشک به چه دردشان می خورد . با این فکر ها ؛ گلّه دار ، دور نذری که برای  نجات خودش و گوسفندهایش کرده بود ، خط کشید و گلّه را جمع و جور کرد تا به خانه ببرد .
هوا ، هوای بهاری بود ؛ ناگهان رعد و برقی در آسمان پیدا شد و باران به صورت سیل آسا شروع به باریدن کرد .
 چند دقیقه که گذشت سیل راه افتاد و تا گلّه دار به خودش بیاید و بتواند خودش را جمع و جور کند ، دو سه گوسفند گلّه را سیل برد . از آن به بعد ، هر کس بخواهد زیر قولی که داده بزند یا وجود چیزی را کامل انکار کند ، می گوید :
ای بابا،کشک چی؟پشم چی؟
 نویسنده : مصطفی رحماندوست
تصویرگر : مریم قاضی

 
 
 
 
 
تاریخ:
1401/04/24
تعداد بازدید:
13300
منبع:
Powered by DorsaPortal