دبستان پسرانه سادات
دبستان پسرانه سادات
داستان : دوستی موش و قورباغه
داستان : دوستی موش و قورباغه
دبستان پسرانه سادات
 
دوستی موش و قورباغه
 

در روزگارانی نه چندان دور ، موش کوچکی در کنار جویباری زیبا لانه داشت .
موش کوچولو زندگی خوب و خوشی داشت . او هر روز روی سبزه های کنار جویبار قدم می زد و از آفتاب گرم لذت می برد ، آب و دانه ای می خورد و با غروب آفتاب هم به لانه اش بازمی گشت و استراحت می کرد و خلاصه چیزی در زندگی کم نداشت .
اما چرا بچه ها ! یک غم کوچک آزارش می داد ؛ آن هم این بود که در زندگی تنها بود و دوست و همدمی نداشت ، در آن نزدیکی ها هیچ کس جز او نبود ؛ اگر هم بود ، او ندیده بود .
روزی از روزها که موش در کنار جویبار نشسته بود اتفاق جالبی افتاد . او صدایی شنید که تا آن موقع نشنیده بود . موش روی پاهای کوچولویش ایستاد و با دقت گوش کرد اما صدا قطع شده بود . او فکر کرد خیالاتی شده و خواست روی چمن ها بنشیند که دوباره همان صدا را شنید : قور ... قور ... قور ....
با تعجب به طرف صدا برگشت و پرسید : کی بود قور قور کرد ؟ از توی جویبار قورباغه ای سر از آب بیرون آورد و گفت : سلام موش کوچولو ! منم قورباغه ، من بودم که قور قور کردم . موش از این که هم صحبتی پیدا کرده خوش حال شد و گفت : سلام قورباغه ، تو کی به این جا آمدی ؟ تا حالا تو را این طرف ها ندیده بودم .
قورباغه گفت : من در قسمت بالای جویبار زندگی می کردم ولی آن جا تنها بودم ، با خودم گفتم با آب جویبار پایین می روم شاید بتوانم دوست و هم نشینی پیدا کنم . بگو ببینم تو با من دوست می شوی ؟
موش که آرزویش همین بود با خوش حالی گفت ؟ چرا دوستت نمی شوم  چه بهتر از این ! ما هر دو تنهاییم ، چه خوب است که با هم دوست باشیم .
از آن روز به بعد موش و قورباغه با هم دوست شدند و روز به روز این دوستی بیشتر و بیشتر می شد طوری که اگر یک روز هم دیگر را نمی دیدند ، دلتنگ می شدند .
روزی از روزها موش به قورباغه گفت : دوست عزیزم ، می خواهم چیزی را با تو در میان بگذارم . قورباغه گفت : بگو دوست خوبم . موش گفت ببین قورباغه ، درست است که ما هر روز هم دیگر را می بینیم و از تنهایی در می آییم ، اما گاهی که تو زیر آب می روی ، من دلم می گیرد و هر چه از این جا تو را صدا می زنم نمی شنوی ، لانه ی تو داخل آب است و لانه ی من بیرون آب ، تازه به غیر از دلتنگ شدن ، اگر روزی مشکلی برای یکی از ما پیش بیاید و بخواهیم دیگری را خبر کنیم نمی توانیم .
قورباغه گفت : حق با توست ، اما چه می توان کرد ؟ من که نمی توانم بیرون از آب لانه بسازم . موش گفت : بله ، من هم نمی توانم داخل آب لانه بسازم . ولی فکر می کنم راهی وجود داشته باشد که هر وقت خواستیم هم دیگر را ببینیم ، بتوانیم .
قورباغه گفت : تو چه پیشنهادی دار ی؟ من که فکری به ذهنم نمی رسد . موش گفت باید راهی پیدا کنیم . مثلاً وسیله ای داشته باشیم که به کمک آن ، هم دیگر را خبر کنیم که تو بیایی لب آب یا من کنار جویبار بیایم .
قورباغه با تعجب گفت : چه طور چنین چیزی ممکن است ؟ موش گفت : نمی دانم ، بهتر است هر دو در این مورد فکر کنیم .
فردا صبح موش با خوش حالی کنار جویبار آمد . قورباغه هم آن جا منتظرش بود . وقتی شادی موش را دید گفت : سلام دوست عزیز ، حتماً راه حل خوبی پیدا کردی که این قدر خوش حالی ! موش گفت : بله دیشب تا دیر وقت فکر کردم و راه چاره ای یافتم . ما باید طناب درازی پیدا کنیم ، یک سر آن را تو به پایت ببندی و سر دیگرش را هم من به پای خودم می بندم ، بعد هر وقت کسی با دیگری کار داشت طناب را می کشد و به این وسیله دوستش را خبر می کند که لب آب بیاید .
آن ها همین کار را کردند و مشکل شان حل شد . چند روزی گذشت . روزی از روزها ، قورباغه زیر آب برای خودش شنا می کرد و مورچه هم روی چمن ها ، زیر نور خورشید استراحت می کرد که ناگهان آن چه نباید بشود ، شد .
کلاغ بزرگی در آسما ن پیدا شد و از آن بالا موش را دید و مثل عقابی بر سر او فرود آمد و با مهارت تمام موش را به چنگال گرفت و به هوا پرید .... .
 
فکر می کنی داستان چگونه تمام می شود ؟ پایان داستان را در دفتر تابستانه بنویس .
تاریخ:
1401/04/29
تعداد بازدید:
9094
منبع:
Powered by DorsaPortal